دلنوشته






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


دلم دیگر دلتنگ ش نباش... مگر جمله اخرش را فراموش کردی؟(دیگر هیچ چیز بین ما نمانده)

من یه روزی می نوشتم... از رویاهام، دلتنگی هام، دلشورگی ها، سرگشتگی ها... دغدغه هام... از همون وقتایی می نوشتم که انگار دارن تو دل آدم رخت می شورن... یا وقتایی که قلب آدم می خواد وایسه... یا وقتایی که اینقد قلبم تند تند می زد که دستم و می ذاشتم روش و می گفتم: هی! آرومتر..وایسا...یا از وقتایی می نوشتم که از عصبانیت یه برگ از جزوه ی درسی مو پر از کلمه هایی می کردم که درگیرشون بودم(تازه بعدش می فهمیدم چه خرابکاری شده)...گاهی مثل تو فیلما جو گیر می شدم و می گفتم: لعنتی...و این کلمه رو اینقد می نوشتم تا دستم خسته بشه...کلی ام فحش آماده می کردم که به خودم بگم...اما خب ...هنوز مونده پای بدهی م(اینم یه جور نوشتن بود دیگه...)
چه دغدغه هایی داشتیم...یادته؟...ابروهات و اینجوری ننداز بالا... با توام... آره... با تو که داری اینو می خونی... توام دغدغه های خودت و داشتی... مگه نه؟ تازه دلتم براشون تنگ شده... می دونم.
خلاصه... تا اون جایی می نوشتم که بغضم قلبمه شه ته گلوم... اما گریه نمی کردما... اصن می نوشتم که گریه نکنم... می نوشتم چون می خواستم حس کنم که هستم... (کلاً کم حافظه ام) اینطوری خودم و فراموش نمی کردم...به هر حال یه دلیلی داشت که من به وجود اومده بودم دیگه... (دلم راضی نمیشد فک کنم که خدا از سر تفریح منو آفریده)... نمی دونم دیدی یا نه، حلزون که راه میره یه ردی از خودش به جا میذاره... این جریان نوشتن منم مث همین رد حلزونه...
به هر حال گریه نمی کردم ...خجالت می کشیدم که پیش خودم گریه کنم...تازه دادم نمی زدم ...ینی نمی شد که داد زد...می دونی که چی میگم...نهایتش یه نفس عمیق می کشیدم و چندتا پلک می زدم و برمیگشتم هر چی نوشته بودم و از اول می خوندم. اینکه بد خط بود به کنار.وقتی به جاهایی می رسیدم که کلمه ها و حرفای قلمبه سلمبه نوشته بودم کلی ذوق مرگ می شدم ...حس این نویسنده های مشهور بهم دس میداد ( تا حالا هم هیچ نویسنده ی مشهوری رو از نزدیک ندیدما)...بعدشم با همون بغض تو گلوم به خودم می خندیدم...یادش بخیر.
گاهی یکی دونفری بودن که بعضی از نوشته هامو می خوندن و می گفتن قشنگه ....نمی دونم راست می گفتن یا نه ...
اما حالا...حالا ...یادم نمیاد چند ساله ننوشتم...نه اینکه حرفی نباشه...نه اینکه دغدغه ای نباشه...نه اینکه دلتنگی و دلشورگی نباشه ... مث اینه که انگار یه چیزی یادم رفته ...انگار یادم رفته هستم ...اصن اینقد دغدغه بوده که اینو یادم رفته ...حتماً خیلی مهم نبوده ..هان!
حالم خوبه ها...اما فک کنم این بغض هایی که فرو دادم بهم نساخته ...رو دل کردم...اونقدر تلنبار شدن روی هم که دارن از چشمام میزنن بیرون... انگار باید بالا بیارم، همون فحش هایی رو که به خودم بدهکارم رو میگم!...شاید حالم خوب بشه... نمی دونم...
اما حالا ...امروز ...وقتش نیست....دیگه این لحظه رو نوشتم ...پس دیگه لازم نیس گریه کنم ...وقتشه برگردم و چیزی که نوشتم و از اول بخونم و کیف کنم...
خلاصه .. سرتو در نیارم ...اومدم بگم با اینکه نوشتن یادم رفته ...با اینکه دیگه کلمه ها و حرفای قلمبه سلمبه توی ذهنم نمی چرخه...بازم قراره بنویسم ...بنویسم ...واسه اینکه همین قدر که هستم و باور کنم شاید ...
اینقد دلم می خواد پاشم یه سیلی بزنم تو گوش دنیا..الکی یا...واسه اینکه دلم خنک بشه...واسه اینکه منو به جایی رسوند که باعث بشه اینجوری بنویسم...
می خوام لجشو در بیارم ...می خوام یه آفریننده بشم ...یکی که قراره واژه بشه ...خودش واژه های زندگی شو به وجود بیاره... حالا که قراره باشم، بهتره اینجوری ادامه داشته باشم... آره... همینه!
...
***خدایا! حواست بهم باشه ها....***



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 29 شهريور 1393برچسب:,ساعت17:37توسط asma-jan | |